معرفی بهترین ها

بهترینها،نایاب ترینها،ترسناکترینها و عاشقانه ترینها را از ما بخواهید

۱۲ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

نبرد - BLACK WIZARD

جلد اول…پافصل نزدهم
نبرد
از خواب بیدار شدم هنوز خورشید طلوع نکرده بود ، به فکر خوابی که دیده بودم افتادم واقعا عجیب بود مردی دیدمکه ظاهرش چندان دیدنی نبود شنلی که پوشیده بود و کلاه شنل باعث شده بود صورتش در تاریکی پنهان بماند اما چیزی که عجیب بود چشماش بود ، چشمانش در آن تاریکی که شنل ایجاد کرده بود میدرخشیدند به رنگ آبی انگار رعد و برقی در چشماش ایجاد شده بود ، ظاهرش باعث وحشت میشد همچنان منو نگاه میکرد ، نمیدوم چقدر زمان سپری شد که صدایی ازش شنیدم صدایی خشن و ترسناک اون گفت : منتظرتم .
صدا مانند پتکی بر سرم برخورد کرد (منتظرتم) اون کی بود؟ چرا منتظر من بود صداش کردم: هی تو کی هستی ؟ چرا منتظر منی من تورو نمیشناسم.
اما صدایی نشنیدم و یهو از خواب بیدار شدم کابوس وحشتناکی بود به سمت بیرون چادر حرکت کردم سربازان ملکه در حال نگهبانی بودند آن سرباز ها هم عجیب بودند انگار در این جنگل همه چیز عجیب بود ، به سمت تپه ای که در نزدیکی بو رفتم تا اِلف هارا ببینم ، آرام از تپه بالا رفتم و در کنار درختی نشتم و قلعه ای که در حال ساخت بود رو دیدم از چیزی که میدیدم کاملا شگفت زده شده بودم اِلف ها واقعا سرعت ساخت و ساز زیادی داشتند آخرین بار دیروز دیده بودم که فقط دروازه درست شده بود اما حالا داشتم میدیدم که دیوار جلویی ساخته شده و حتی مشعل هایی روشن هم رویش نصب شده بود.
نمیدانم چقدر به آن منظره خیره شده بودم وقتی به خودم آمدم به سمت چادر برگشتم دیدم که هرکسی که از خواب بیدار میشود به چادر فرماندهی نزدیک میشود ، چه اتفاقی افتاده بود از تپه پایین آمدم و به سمت چادر فرماندهی حرکت کردم از میان سربازان گذشتمو وارد چادر شدم ، چه اتفاقی افتاده بود همه چیز به هم خورده بود و کل وسایل چار به زمین ریخته بود دیواره های چادر نوشته عجیبی بود ، با خون نوشته شده بود فرار کنید وگرنه کشته میشید ، چه اتفاقی در حال افتادن بود...

منبع: طلا دانلود

ادامه...

۲۸ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حیدر کرار

راهنما

قسمت پنجم-جلد اول

راهنما

پامو ول کرد بلند شدم جلو در یه صندلی چرمی بود، روش لم دادم و به گرگ نگاه کردم واقعا عجیب بود، عجیبتر اینکه منو نخورد و با من به مهربانی برخورد کرد،

به صورتش نگاه کردم. بهش زل زده بودم و تمام جزئیاتشو بخاطر میسپردم ، سرشو تکون داد و گفت :چته؟ دوست ندارم کسی بهم زل بزنه . ازش پرسیدم :تو جای زخمامو ترمیم دادی ؟ گفت :آره زخمات خیلی جدی بودند ، و احتمال مرگت زیاد بود .

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حیدر کرار

چگونه ذهن دیگران را بخوانیم

حتما بارها برای شما نیز پیش آمده است که افراد نتوانسته اند ذهنتان را بخوانند و به همین خاطر از شما خواسته اند حرفتان را تکرار کنید. افرادی که چنین درخواستی را دارند در این مورد آگاهی ندارند که می‌توانند ذهن شما را بخوانند. آنها اینکار را به یک روش ثابت و همانند گذشته انجام می‌دهند. واقعیت این است که بیشتر افراد می‌توانند خواندن ذهن افراد را با آموزش‌های مخصوص، زمان، تمرکز و مجموعه‌ای از مهارت‌های خاص یاد بگیرند.

خواندن ذهن کاری نیست که تنها از عهده روانشناسان بر بیاید. اگرچه این افراد تخصص لازم برای انجام اینکار را دارند اما سایر افراد نیز می‌توانند این موضوع را به خوبی یاد بگیرند. قبل از اینکه به شما نشان دهیم چگونه می‌توان ذهن افراد را خواند، باید بدانید که اطلاعات پس زمینه برای خواندن ذهن افراد بسیار مهم است. زمانی که دانش و علم روانشناسی موجود در این فرایند را درک کردید، متوجه خواهید شد که دستیابی به آن برای هر فردی که مصمم به یادگیری روش‌های جدید است بسیار ساده خواهد بود. همچنین ترفندها و نکاتی برای خواندن ذهن افراد وجود دارد که می‌توان از آن‌ها نیز استفاده کرد. این ترفندها زمانی مفیدتر خواهد بود که حقیقت پشت خواندن ذهن را بدانید.

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حیدر کرار

برترین خانواده

بگذارید این مقاله را با یک داستان کوتاه شروع کنیم:

یک زن کشاورز در پایان یک روز کاری سنگین، جلوی خانواده اش بجای ناهار تلی از کاه گذاشت ؛ و وقتی آنها با عصبانیت ازش پرسیدند که آیا دیوانه شده است، او پاسخ داد:(چرا؟،از کجا باید بدانم که به من توجه دارید؟ بیست سال برای شما پخت و پز کرده ام و در تمام این مدت از شما کلمه ای نشنیدم که بتواند به من بفهماند که شما کاه نمیخورید؟!).

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۴۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
حیدر کرار

نفرین بزرگ

جلد اول-قسمت هفتم


تنم مور مور شد ، حس کردم اشتباه شنیدم ، واقعا او منو خواسته بود ولی من به چه دردش میخوردم ، پدرم ، پدرم راضی میشد تا تنها فرزندش را به یه جادوگر بده ، باید منتظر میشدم چون هیچکاری نمیتوانستم بکنم ، دوباره به صدایشان گوش دادم پدرم گفت: بلک ویزار این عادلانه نیست تو ، تو نمیتونی پسرمو ازم بگیری ، من هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.
بلک ویزارد گفت :پس تو میخواهی مرد خوت و قبیله ات رو انتخاب کنی.
نه من فقط دنبال راه سومی برای رضایت هردو طرف هستم. همینکه گفتم یا پسرت رو میدی یا جنگ رو میپذیری انتخاب با توست.


میدونی حالا فهمیدم که تاحالا اشتباه میکردم از دست خون آشاما و ساحره ها برای صلح فرار میکردم اما حالا من جکست الوار اعلام میکنم مبارزه با قویترین جادوگر جهان (بلک ویزارد) رو قبول میکنم. پس از چیزی که در انتظار تو و خانوادت هست نمیترسی.
هرگز ترسی ندارم و تا آخرین قطره خونم از قبیلم محافظت میکنم. باشه خودت این سرنوشت رو پذیرفتی.

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۳۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حیدر کرار

صلح اعظم

جلد اول..قسمت هشت

...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری.
_اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود.
_بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟
_بعدش بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که حتی توان دفاع از خودمم نداشتم.
_درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح احمقانه قربانی کنه .
_آره ، بعد از اون ماجرا بلک ویزارد منو به عنوان یک حیوان خانگی پرورش داد اما برخلاف انتظارم اون منو اذیت نمیکرد ، هرگز به سرم فریاد نمیکشید و مدام بهم میگفت من بهت لطف کردم که تو رو از دست اون بدجنس (جکست) نجات دادم .

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۷:۱۴ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حیدر کرار

عصای جادوگر

جلد اول ....قسمت دهم
عصای بلک ویزارد
با خودم کلنجار میرفتم و فکر میکردم که اون عصا چی داره که تمام اهالی جنگل میخوان بدست بیارنش ، مگه چه رازی درون اون عصا هست که همه برای بدست آوردنش جانشونو هم میدن تا اونو بدست بیارن؟
به سث نگاه کردم مثل همیشه تو خودش بود ، همیشه تا وقتی که ازش سوال نمیکردم حرف نمیزد ، همه چیز در این جنگل عجیب بودند. به سث گفتم : سث درباره اون عصا بیشتر توضیح میدی؟

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۵۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حیدر کرار

الف های جنگل تاریک

جلد اول ...قسمت یازدهم

شروع به بررسی اطراف کردم دیدم که از پشت درختان چیزی با سرعت زیادی رد شد ، بعد ناپدید شد خیلی سریع بود و نمیتوانستم تشخیص بدم چیه ، سریع به این طرف و اونطرف میرفت .
ترسیده بودم چند قدمی به عقب رفتم و به سث رسیدم خودمو بهش فشار میدادم تا از خطر رو به رو در اما باشم.
سث گفت: چرا به من چسبیدی کمی فاصله بگیر این همه جا هست برای رفتن.
گفتم : تو خطری احساس نمیکنی؟


ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حیدر کرار

سلطان ابها

جلد اول....قسمت دوازدهم
ملکه دریا ها
گفتم : راستی اسمتو میگی تا آشنا شیم؟
گفت : من لوک سانتر هستم  گلادیاتوری از گروه صاعقه.
_منم جک رایان هستم از آشناییت خرسندم.
به راه افتادیم تو راه ساکت و تو فکر بودم ، فکر این که ماجرای این جنگل کی تموم میشه.
همانطور که تو فکر دغدغه ها و گرفتاری هایی که سرم ریخته بود بودم ، لوک ایستاد و بهم گفت پیاده شم ، پیاده شدم همان منظره زیبا روبه روم بود ، اینبار زیباییش چندین برابر شده بود ، درختان زیباتر شده بودند ، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینبار اینجا خیلی زیبا شده بود؟
به لوک گفتم : قبلا اینجا به این زیبایی نبود.
گفت : اره تو حتما از راه شکار وارد شدی...

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۲۸ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حیدر کرار

سربازان جنگ

جلد اول...قسمت سیزدهم
سربازان جنگ
سایه درحال نزدیک شدن بود ، وقتی به فاصله نزدیکی رسید صورتش نمایان شد ، باز هم همان صورت زیبا ، صورتی سفید رنگ و جذابی داشت ، موهای بلوندش جذابیتش رو چند برابر میکرد ، واقعا حیرت آور بود با ضربه کوچک لوک به خودم اومدم .
ملکه درست در مقابلم ایستاده بود و نگاهم میکرد سپس از من چشم برداشت و لوک نگاه کرد اونو هم بررسی کرد انگار منتظر چیزی بود.
رو به من کرد و گفت: خب بگو ببینم تو اون گرگینه رو از کجا میشناسی؟
گفتم : اممم خب من اونو وقتی به جنگل اومدم دیدم از اون روز اون از دور مراقبم بود تا چند ساعت پیش.

ادامه...

۲۷ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
حیدر کرار